زنگ انشاء






دو دقیقه و ۴۴ ثانیه  


هر وقت من مریض میشم، مامان هم مریض میشه 

الانم، هم من سرما خوردم هم مامانم 

ناهار ساعت سه خوردیم.(من وسایل رو آماده کردم )

تا قبل از ساعت سه من نگاه میکردم به مامان تا ناهار بیاره 

مامانم هم منتظر بود من ناهار بیارم :|

حالا یه نفر بیاد سفره ما رو جمع کنه :|

+بیان خیلی سوت و کور شده (کجایین ؟)

++اینو نمی فهمم چرا با یه نفر قهر می کنم(از این قهر الکیا )،  چرا نمیاد آشتی کنه (عجب دوره زمونه ای شده )

+++ نمیدونم گوشیم چش شده، دیر شارژ میشه، زود هم شارژش تموم میشه


عمود ۶۰۰ جایی برای استراحت پیدا نمی کردیم. از زانو تا نوک انگشتهای پاهام درد می کرد. انگشتهام  تاول زده بود.فقط یه جا برای استراحت بودیم.موکب ها همه پر شده بود.یه آقای اومد سمت ما 

گفت :مکان ؟

حسین اقا سرشو ت داد

با دست اشاره کرد دنبال ایشون حرکت کنیم

به مریم گفتم بپرس موکب داره. مریم پرسید و آقای عراقی سرشو ت داد 

داخل یه کوچه تاریک رسیدیم 

همه پشت سرش راه می رفتیم 

گیر ماشینشو زد 

۵ نفری یه قدم به عقب برگشتیم 

من گفتم نمیام. مریم تشکر کرد و گفت ما می خواهیم همین اطراف باشیم 

اون آقا هم می گفت :زائر برکت 

تشکر کردیم و کلی موکبها رو گشتیم تا یه جایی پیدا کردیم 

+عراقیها خیلی خوب و مهربون هستن و خونه هاشون رو در اختیار مردم میزارن 

ولی نمیشه به همه اعتماد کرد 

++از تیپ خودم بگم:با عینک دودی  ، ماسک،  دمپایی 

هر کسی هم به دمپایی من بخنده ان شاءالله سال بعد بره کربلا






این چند روز وارد پنل میشم می خوام یه کوچولو از سفرم بگم ولی منصرف میشم. الان هم نمیدونم این مطلب رو به پایان میرسونم یا نه !

امسال نسبت به سال ۹۶ خیلی شلوغ تر و با شکوه تر بود

هر بار چشمم به جمعیت می افتاد با خودم می گفتم کربلا چه خبره ؟.

 احتمالا  یه جایی به ترافیک آدما میرسیم .خدا رو شکر اون طوری که من تصور می کردم نشد :)

چهار شنبه عصر که حرکت کردیم پنجشنبه صبح مهران بودیم بعد از ساعت یازده 

سوار ماشین ها به سمت نجف حرکت کردیم.(البته قرار بود  کاظمین و سامرا بریم که با اختلاف گروه  ۶ نفره مواجه شدیم. سفرهای گروهی و چند نفره من معمولا حرفی نمی زنم )

شب رو موکب امام رضا (ع) استراحت کردیم. قرار شد ساعت ۳ و نیم بریم حرم که خلوت تره. ولی ساعت سه و نیم هم شلوغ بود رفت و برگشت ما ۴ ساعت طول کشید

قرار شد مسجد کوفه بریم دوباره با اختلاف گروه ۵ نفره برخورد کردیم (یه نفر از گروه جدا شد و با خانواده خودش به سمت کربلا حرکت کرد)

۱_کوله مهسا پر از خوراکی بود. یهو جوگیر میشد یه تعدادی عمود رو تند می رفت و بعد کند میشد 

۲_مریم هم سرگروه بود و حرف حرفِ خودش فقط عجله داشت برای رفتن 

از اول سفر بدو بدو داشت تا پایان سفر. می گفت نه اب بخوریم نه غذا نه استراحت کنیم .فقط بریم )فقط عجله داشت)

۳_منم پشت سر همه  حرکت می کردم و با خودم خلوت کرده بودم

۴_۵ پشت سر مریم حرکت می کردن

عمود ۶۰۰جایی برای استراحت پیدا نمی کردیم یه آقایی اومد سمت ما .

شب بخیر سعی کردم کوتاه بگم 

ادامه دارد .






×امشب ساعتها یک ساعت به عقب برمیگرده، همون ساعت قدیم گذشته میشه 

دردسر منم با خواهرم شروع میشه :|

شوهر خاله من همیشه همون ساعت قدیم رو میگه 

هر چی هم میگیم ساعت رسمی کشوره باز قبول نمی کنه 

×× خب بزارین یه چیزی تعریف کنم 

هر وقت کسی زمین بخوره، بعد از اینکه مطمئن شدم اتفاقی براش نیفتاده 

کلی میخندم (عمدا نمی خندم .خب خندم میگیره )

پله های ما خیلی سُره ، خواهرم چند باری خورده زمین 

چند شب پیش برای زنداداشم تعریف می کردم و می خندیدم /می خندیدیم 

موقع رفتن زنداداشم هم سر خورد ولی نخورد زمین :|

اولش خودمو کنترل کردم ولی دیگه طاقت نیاوردم مثل بمب منفجر شدم 

با خنده های من همه خندیدن 

خدا رو شکر از قبل گفته بودم من می خندم

خودم چند باری توی خیابون زمین خوردم ،چند دفعه ای هم خونه خودمون

هر وقت توی خیابون زمین می خورم مثل بچه آدم سریع بلند می شم.به هیچ کسی هم نگاه نمی کنم

خاک روی لباسم رو می تم و بقیه راه خودمو میرم 

هر کسی هم حرفی بزنه اون لحظه گوشهام نمیشنوه

×××پست قبل رو هم بخونید 

کلیک 




بین مزار دایی و بابا بزرگ نشسته بودم 

یه خانمی با یه سینی  شله زرد اومد  کنارم 

چشمم افتاد به ظرفهای کوچولوی یه بار مصرف 

یاد یخچال خونمون افتادم (بسه شله زرد :/)

برای اینکه دستشو رد نکنم یه ظرف برداشتم

گفت :چند نفرید

گفتم :سه نفر 

گفت: برای خانواده هم بردار

ده دقیقه گذشت دایی و خاله ها و بقیه هم اومدن.سه تا شله زردها رو دادم پسر دایی.خیالم راحت شد (نفس راحتی کشیدم )

خانمه دوباره با سینی شله زرد اومد برای همه آورد 

همه ظرفهای شله زرد رو پاس میدادن به هم 

سهم ما شد ۵ تا :|

بزارم فریزر یا ببرم خونه همسایه ها ؟





هر چی دیروز حسش نبود امروز کلی کار کردم !!ولی بازم حسش نبود :)(

من نمی فهمم چرا آخر تابستون و اوایل  پاییز میشه مثل مورچه ها باید ذخیره کنیم 

چند روز پیش مامان سبزی قورمه گرفت (قبل از اینکه کربلا برم )

بعد لوبیا سبز

امروز هم وسایل ترشی گرفته (الان من بین گل کلم ها نشستم و این پست رو می نویسم )

+از بوی کرفس بدم میاد

++امروز کوه جا به جا کردم پووووف

من اصن غرغر نکردم

حالتون چطوره خوبین ؟:)


×چن وقتِ با داداش کل کل نکرده بودم ، دیشب کلی کل کل کردیم 

اونقد خوش گذشت :))))

زنداداشم اولین بار بود ما رو  اینجوری  میدید 

علامت تعجب و خنده بود (خودتون تصور کنید )

××ترشی که درست کردم خیلی خوشمزه شده (پیشنهادم اینه از سبزی معطر استفاده کنید.خوش عطر و طعم میشه )

×××اونقد رفتم سوپری محل رمز کارتمون رو حفظه :|

××××امروز ظهر رفتم مسجد،  فاطمه کوچولو تحویلم نگرفت

هر بار میپرید بغلم امروز حتی یه نگاه هم نکرد 

شب با چند تا شکلات آشتی می کنیم :)) 

(  بی توجهی، باعث سردی و دوری میشه )

×××××هیچی دیگه همین 




بعد از داداش بزرگم حالا نوبت این یکی داداشمه 

مامان هر دختری رو میبینه شب در موردش حرف میزنه 

منم اینشکلیم :|

به نظر من سخت ترین کار دنیا برای پسرا خواستگاری رفتنه

اونقد دوست دارم داداشم دست یه دختر رو بگیره بیاد خونه و بگه این خانمِ منه 

منم یه نفس راحتی بکشم :)) 

بعد  بگم حالا من چی بپوشم

+شهادت امام حسن عسکری(ع) تسلیت باد 



امروز با دختر خاله رفتیم شهرداری برای دعوا :) .اقاهه از ما ترسید (الکی )

پیاده می رفتیم و حرف میزدیمو غیبت می کردیم (خیلی وقت بودغیبت نکرده بودیم (اینم الکی ))

دختر خاله تعریف کرد :

چند سال پیش  با همسرو و پسرم که ۶ ماهه بود رفتیم تامین اجتماعی 

ادرس رو نمی دونستیم . وقتی پرسیدیم گفتن نزدیکِ

چون گفتن نزدیکِ مسیر رو پیاده رفتیم ولی هر چی می رفتیم نمیرسیدیم(۴ تا چهار راه پیاده رفتیم )

  چون پسرم تپل بود مجبور شدیم،  پسر شش ماهه ام   رو جا به جا کنیم 

یه مقداری من امیر رو بغل می کردم یه مقداری  همسرم 

امیر بغلم بود یه آقای با کلی عذر خواهی به همسرم گفت :معذرت می خوام 

این بچه تپله و این خانم اذیت میشن. اقا بچه رو از خانم بگیرید 

منم خندیدم و گفتم :چون مسیر طولانی شد، مجبور شدیم جا به جاش کنیم 

دختر خالم که حرفهاش تموم شد 

گفتم :هیچ وقت نباید زود قضاوت کنیم جریان شما هم مث اون الاغه و پیرمرد و پسره شد

دختر خالم یه مکثی کرد و هیچی نگفت 

بعد یادم اومد چی گفتم و چی شد .بعد خواستم درستش کنم گفتم دور از جون شما 

 امان از گرونی حواس برای ما نذاشته






سلام خوبین ؟

الحمدالله منم خوبم :))

×طوطی ماهی شکموم مُرد :)

بهتر که مرد .همه دوستش داشتن و بقیه ماهیا رو نمیدیدن (این دنیا نباید به کسی و چیزی وابسته بود )

××اگه حوصلتون سر رفته این پست محیا رو بخونید 

اینجا 

از این اهنگ هم خوشم اومد (مخاطب هم نداره )



×××

دیشب هم تصمیم گرفتم سنگدل بشم 

فشارم بالا رفت(با کلی آبغوره خوردن فشارم اومد پایین )

 (منو چه به سنگدلی )

مهربون باشیم :)




با مامان امروز رفتیم مغازه موبایل فروشیِ،پسرِ دوست مامانم.بنده خدا علامت تعجب بود
مامانم با مامانِ ایشون همیشه رفت و آمد دارن 
هر بار مامانم از خونشون میامد کلی پفک و چیپس و لواشک برام میاورد و می گفت اینا رو مجتبی برای تو داده. برا خودش خریده بود گفت اینا رو برای تو بیارم 
.البته آقا مجتبی هیچ وقت منو ندیده بود
امروز برای اولین بار منو دید.فکر کنم همیشه فکر میکرده من کوچولو هستم
دفعه بعد از چیپس و پفک و لواشک هم خبری نیست

+با اینکه باتری جدید برای گوشیم خریدم و ریست کردم هنوز گوشیم شارژ خالی می کنه.شب تا صبح هم خاموش میشه.گوشی هم نخریدم قیمتها بالا بود 



امروز برای غافلگیری اموات حلوا درست کردم :)

اونقدم خوشگل و خوشمزه شده. بهم میگن یه وقت حلواها رو جایی نبریا اخه امروز یکشنبه ست.

مگه فقط باید شب های جمعه خیرات داد؟

پنجشبه حلوایی که درست کرده بودم خوشرنگ نشده بود :(.خاله اینا به به و چه چه نکردن )

مواد لازم جهت تهیه حلوا 

آرد ۴ پیمانه (آرد سنگک )

شکر ۲ پیمانه 

آب ۴ پیمانه 

روغن ۲ پیمانه 

زغفران به مقدار لازم 

ابتدا روغن را در ظرف ریخته و آرد الک شده را به آن اضافه می کنیم بعد از ۱۵ دقیقه رنگ آرد قهوه ای میشود.شکر و زعفران  را به آب جوش آمده اضافه می کنیم 

بعد از آنکه رنگ آرد قهوه ای شد اجاق گاز را خاموش و آب و شکرو زعفران را کم کم به آرد سرخ شده اضافه کرده و هم میزنیم 

+الان هم در و پنجره و باز گذاشتم.بوی غذا و سرخ کردنی و.توی خونه دوست ندارم . مامان و داداشم پتو کشیدن روی سرهاشون



امشب نزدیک بود چش و چار (منظورم همون چشم هس ) دو نفر رو کور کنم. با یه کوچولو فاصله

اولین  چشم توی پیاده رو بود. کیفم روی دستم بود و تند تند راه میرفتم.حدود ۳۰ نفری خانم روبروی مدرسه دخترونه ایستاده بودن. با سرعت از کنار همه گذشتم (با حرکت مارپیچ ).یه لحظه کیفم خورد به یه چی. برگشتم نگاه کردم یه پسر بچه کوچولو بود و داشت کلاهشو جا به جا میکرد 

اگه اون کلاه لبه دار نبود بندهای آویزون از کیفم به چشمش میخورد :|

دومین چشمم هم توی مسجد بود. با سرعت چادر تا شده و باز میکردم.دستم خورد به پیشانی یه خانم :|.فقط یه عذر خواهی کردم


مکبر مسجد امشب همه رو غلوط غلوت گفت

همون ابتدا بجای تکبیره الاحرام گفت سبحان الله.توی دلم گفتم امشب خدا به داد ما برسه، صف جلو هم نیستیم صدای حاج آقا رو بشنویم. خلاصه همه رو اشتباه گفت. بین زمین و هوا بودیم.

آخرای نماز بود کل میزهای پشت سر من ریخت روی زمین.یه خانمی دیر اومده بود و می خواست صندلی و میز برداره :|

عجب نماز و مسجد رفتنی شد امشب :)







 نماز خواندن یعنی حرف زدن با خدا. در نماز، ما با خدا راز و نیاز می کنیم، حرف های دل مان را به او می زنیم، چیزهایی که دوست داریم را از خدا می خواهیم و به او می گوییم که چقدر دوستش داریم. اگر وقت هایی که ناراحت و تنها هستیم و نمی توانیم با کسی حرف برنیم، نماز بخوانیم حال ما بهتر می شود و ناراحتی ما کم می شود، چون حرف زدن با خدا انسان را آرام می کند. خدا همیشه منتظر است ما به سمت او برویم و از او کمک بخواهیم، تا به ما کمک کند. همچنین نماز خواندن و عبادت خدا باعث می شود ما بدانیم همیشه کسی هست که کار های ما را می بینید، به خاطر همین اشتباهات و گناهان کم تری در زندگی انجام می دهیم و آدم بهتری خواهیم بود. خدا نعمت های زیادی به ما داده است که ما باید قدر آن ها را بدانیم و از خدا به خاطر این نعمت ها تشکر کنیم. نماز خواندن هم یکی از راه هایی است که ما به وسیله ی آن، از خدا به خاطر نعمت هایش تشکر می کنیم. کسی که مسلمان است باید نماز بخواند و به خاطر تنبلی یا هر کاری دیگری خواندن آن را فراموش نکند. پیامبر و امامان ما هم، گفته اند که به نماز اهمیت بدهیم و نماز را اول وقت بخوانیم. قبل از نماز خواندن باید شرایط نماز، درست خواندن و مقدمات آن مثل ” وضو ” را خوب یاد بگیریم، تا نماز ما باطل نباشد.  


زندگی برای یه بچه شاید بازی کردن، غذا خوردن و محبت دیدن از پدر و مادر باشه یا برای یه نوجوان یه روز تعطیل با کلی تفریح و یا برای یه فرد مسن سال بازنشسته شدن و استراحت باشه. اما این متن برای منه یعنی زندگی از نگاه من پس شمارو میبرم تو دیدگاه خودم تا ببینید من زندگیو چی تصور میکنم زندگی برای من یعنی یه لحظه کوتاه که ازش لذت میبرم و فرقی نمیکنه شاد باشم یا غمگین. زندگی یعنی زمانی به کوچیکی ثانیه در کنار افراد مهم زندگیم. زندگی یعنی مکانی که گذشته ای داشتم توش و خاطره ای که برام به وجود آورده. وقتی کتابی میخونم یا فکر میکنم و میدونم هنوز توانایی دارم میتونم بگم زندگی کردم. زندگی معانی زیادی برام داره و میخام قشنگ ترین توصیفی که ازش دارمو براتون بگم: بنظرم زندگی یعنی در ارتباط بودن با افراد مختلف، فهمیدن دیگران،کمک کردن به دیگران، داشتن دوست، زمانی که میدونی کسی هست که دوسش داری کسی هست که دوست داره وقتی که میدونی برای کسی مهم هستی و به تو اهمیت میده. وقتی هنوز احساس داری ،هرروز میتونی ببخشی و بخشیده شی. همه ما هرروز،هر ساعت،هر لحظه و در هر کجا در حال عمر کردن هستیم و هزاران اتفاق و احساس مختلف تجربه میکنیم ولی تاحالا توجه کردیم کی و کجا واقعا زندگی کردیم!؟ شاید به مندرت شایدم هیچوقت نتیجه گیری راستی تعریف شما از زندگی چیه!؟ تا حالا بهش فکر کردین  


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

باران... Tyler کام 98 25 بلاگ کانال بصیرتی راه امین وبلاگ شخصی سعید خسروی آه نسیم باران منیژ