امروز با دختر خاله رفتیم شهرداری برای دعوا :) .اقاهه از ما ترسید (الکی )

پیاده می رفتیم و حرف میزدیمو غیبت می کردیم (خیلی وقت بودغیبت نکرده بودیم (اینم الکی ))

دختر خاله تعریف کرد :

چند سال پیش  با همسرو و پسرم که ۶ ماهه بود رفتیم تامین اجتماعی 

ادرس رو نمی دونستیم . وقتی پرسیدیم گفتن نزدیکِ

چون گفتن نزدیکِ مسیر رو پیاده رفتیم ولی هر چی می رفتیم نمیرسیدیم(۴ تا چهار راه پیاده رفتیم )

  چون پسرم تپل بود مجبور شدیم،  پسر شش ماهه ام   رو جا به جا کنیم 

یه مقداری من امیر رو بغل می کردم یه مقداری  همسرم 

امیر بغلم بود یه آقای با کلی عذر خواهی به همسرم گفت :معذرت می خوام 

این بچه تپله و این خانم اذیت میشن. اقا بچه رو از خانم بگیرید 

منم خندیدم و گفتم :چون مسیر طولانی شد، مجبور شدیم جا به جاش کنیم 

دختر خالم که حرفهاش تموم شد 

گفتم :هیچ وقت نباید زود قضاوت کنیم جریان شما هم مث اون الاغه و پیرمرد و پسره شد

دختر خالم یه مکثی کرد و هیچی نگفت 

بعد یادم اومد چی گفتم و چی شد .بعد خواستم درستش کنم گفتم دور از جون شما 

 امان از گرونی حواس برای ما نذاشته






مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دفتر آشپزی نوشته هایی برای رهایی صدای نسل سوم ممبران تصفیه آب صنعتی سایت گردشگری گرگان تماشا Christopher سرگرمی تفریحی ورزشی شامِ خزاں ہے زندگی رودخانه ماه